آرتینآرتین، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

آرتین عشق مامانی و بابایی

سرکار نرفتن مامانی

سلام مامانی قشنگم..عشقم..زندگیم.... ببخش که حدود یک سال بود که نتونستم به اینجا سر بزنم....تو این مدت کلی گرفتاری داشتم..کلی مشکل....ولی تو بودی که باعث میشدی غصه های زندگی رو فراموش کنم... مامانی چی برات بگه؟؟؟..از کار بیکارم کردن.....نمیدونم اینجا برات بنویسم یا بزرگ که شدی برات تعریف کنم... بابایی رفت سر یه کار جدید..تو شرکت پدرجون...با عمه و عموها...منم مجبور شدم بمونم تو خونه...پیش شما...خیلی روزها بهم سخت میگذشت که تو شیرینش میکردی....عصر ها بیرون میرفتیم دوتایی..کلی کیف میکردی...بعد هم میرفتیم دنبال بابایی و میومدیم خونه.... خونه نشستن برام خیلی سخت بود مامانی...خیلی دنبال کار گشتم..البته بابایی خیلی به فکرم ...
15 مهر 1391

خواستن توانستن است.

زندگی هر چه قدر هم که سخت باشه وقتی تو توش باشی شیرینه عزیزکم بعد از تعطیلات با کمک از خدای مهربون و گشتن زیاد و صبوری های بابایی یه جا واسه کافی نت پیدا کردیم بالاخره...که قرار شد بابا صبح بیاد کافی نت عصر ها بره شرکت...نمیدونم چی شد که دوست نداشت بره شرکت..من خیلی بهش اصرار کردم که بره...ولی نمیدونم چی شده بود که دیگه علاقه ای به اونجا رفتن نداشت...برام مهم نبود..همین که کنارم بود و کمکم میکرد برام یه دنیا ارزش داشت.... طلای مامانی دوباره مجبور شدم تو رو بزارم پیش مامان جون زهره...که شما هم اصلا بدت نمیومد حسابی بهت خوش میگذشت... شیرین زبون مامانی...هر روز یه کلمه جدید میگفتی و هر روز با بابایی کلی ذوقت میکردیم...و با...
15 مهر 1391
1