سرکار نرفتن مامانی
سلام مامانی قشنگم..عشقم..زندگیم.... ببخش که حدود یک سال بود که نتونستم به اینجا سر بزنم....تو این مدت کلی گرفتاری داشتم..کلی مشکل....ولی تو بودی که باعث میشدی غصه های زندگی رو فراموش کنم... مامانی چی برات بگه؟؟؟..از کار بیکارم کردن.....نمیدونم اینجا برات بنویسم یا بزرگ که شدی برات تعریف کنم... بابایی رفت سر یه کار جدید..تو شرکت پدرجون...با عمه و عموها...منم مجبور شدم بمونم تو خونه...پیش شما...خیلی روزها بهم سخت میگذشت که تو شیرینش میکردی....عصر ها بیرون میرفتیم دوتایی..کلی کیف میکردی...بعد هم میرفتیم دنبال بابایی و میومدیم خونه.... خونه نشستن برام خیلی سخت بود مامانی...خیلی دنبال کار گشتم..البته بابایی خیلی به فکرم ...
نویسنده :
مامان نجی
19:29